خاطره آقای علیمحمد دهقان
بسم الله الرحمن الرحیم
دیماه سال ۱۳۶۳ قبل از عملیات بدر در منطقه حسینیه نزدیک سراه حسینیه گردان امام علی (ع)و چند گردان دیگر مستقر بودند ،شب جمعه در نماز خانه مقر مراسم دعای کمیل بر پا بود و آقای حسین رحمانی قائم مقام گردان امام علی(ع) ومداح دیگری دعای کمیل را با آب و تاب زیاد میخواندند ،اواسط دعا بود ،پیک گردان وارد نماز خانه شد و مستقیما سراغ آقای رحمانی رفت و مطلبی را آهسته در گوش ایشان گفت .
آقای رحمانی سریع دعای کمیل را ظرف چند دقیقه تمام خواندند و پشت بلندگو گفتند نیروهای گروهان الحدید هرچه سریعتر به سنگرهای خود مراجعه کنند. با عجله به مقر گروهان رفتیم ،سرگروها نیروهای هر دسته را برای صرف شام به داخل چادر و سنگر گروه فرستادند.پس از صرف شام همه در سنگر گروه سه که بزرگتر از بقیه سنگرها بود جمع شدیم .آقای امینی پور فرمانده گروهان در حالی که حالت کاملا آماده به خود گرفته بودند وارد سنگر شدند و بعد از سلام و صلوات به پیامبر و دیگر معصومین سخنرانی خود را با شرح واقعه عاشورای سال ۶۱ هجری قمری شروع کردند وسخنرانی شب عاشورای امام حسین و جواب یاران آن حضرت را یاد آوری کردند.و در ادامه صحبت در حالی که جو گروهان کاملا معنوی شده بود گفتند ما به ۲۲ نفر نیاز داریم که ارزوی دیدن خواهر و برادر خودشون را ندارند،به۲۲ نفر نیاز داریم که ارزوی شنیدن صدای پدر و مادرشان را ندارند،به۲۲ نفر نیاز داریم که آرزوی دیدن آفتاب را ندارند،به۲۲ نفر نیاز داریم از اینکه فردا شب بدنشون پاره پاره در بیابان هست ناراحت نمیشوند،.
حالا چراغها را خاموش میکنیم تا هرکس میخواهد برود .صدای گریه فضای سنگر را پر کرده بود.چراغ را خاموش کردند .بعد از چند دقیقه که چراغ را روشن کردند کسی بیرون نرفته بود ،اقای امینی پور گفتند هر کس که میخواد بیاد دم سنگر فرماندهی ثبت نام کنه ۲۲ نفری که اول اسم بنویسنید با ما میایند .همه بطرف سنگر فرماندهی هجوم بردند ،تعدای برای اینکه زودتر برسند پای برهنه رفتند ،چه ولولهای شده بود داد و بیداد بچههای کوچکتر بلند شد ،فریاد اعتراض ،ما قبول نداریم ،ما راضی نیستیم،حق ما را شما بزرگترها ضایع کردید ،ما جلوتر رسیدیم شماها با این قد وهیکل تون ما را از تو صف در (بیرون) کردید و خودتون جای ما را گرفتید, ما پیش امام زمان ،امام حسین از شما شکایت میکنیم و........ یکی از بچههای کادر گروهان از سنگر فرماندهی بیرون آمد و گفت آقای امینی پور میگن حالا که اینطور شد قرعه کشی میکنیم.حالا همه برید سنگرهای خودتون و گوش به فرمان سرگروهها باشید. نیروهای به سنگرهاشون رفتند ،برق مقر گروهان الحدید قطع شد ،بعد از چند دقیقه سرگروه و چند تن نیروی کادر گروهان چهار ،پنج تا چراغ دستی و به تعداد نیروههای هر گروه برگ وصیت نامه بین اعضای گروه تقسیم کردند و به افرادی که خودکار نداشتند خودکار دادند.هر پنج شش نفر دور یک چراغ دستی حلقه زدند و در حالی که زار زار گریه میکردند مشغول نوشتن وصیت نامه شدند .یکی وصیت به یاری امام داشت و شرکت نکردن افراد ضد ولایت فقیه در تشیع جنازه خودش سفارش میکرد ،به خواهرانش سفارش رعایت حجاب را داشت.به برادرانش توصیه ادامه راه خودش در حین نوشتن وصیت نامه پیام رسید که قرعه کشی شده و افراد مشخص شدند .فلانی که اسمش را فراموش کردم و از نظر جثه از ضعیف ترین و نحیف ترین نیروی گروهان بود به عنوان نفر آخر اسمش بیرون اومده(عکس اون عزیز را قبل از نوشتن خاطره جهت شناسایی در گروه گذاشتم) در پوست خودش نمیگنجید ،این خوشحالی چند دقیقهای بیشتر طول نکشید خبر رسید که ۲۱ نفرنیرو با فرمانده ۲۲ نفر باید بروند و چون اون فرد نفر بیست دوم اسمش در امده بود اسمش را حذف کردند،وای چه خبر شد اون بیچاره داد میزد ،فریاد میزد و میگفت من خیلی کوچک هستم خیلی سبک هستم من را به عنوان سپر جلوی خودتون بگیرید که تیر به شما نخوره به من بخوره،من به اندازه گونی خاک برای شما ارزش ندارم،اگر قرار شد روی میدان مین برید اول من را پرت کنید روی مینها تا یکی دوتا از مینها را منفجر کنم بعد شما پا بگذارید روی جنازه من و رد بشید او مثل آدم عزیز از دست داده گریه میکرد و بقیه هم با گریه همراهیش میکردند از بس گریه کرد بیحال شد ،و........ وصیت نامهها جمع شد .سرگروه گفت همه با پوتین بخوابند اسلحهها بالای سرتون و از همه مهمتر به ترتیب که میخوابید از انتهای سنگر مشخص کنید نفر چندم هستید تا وقتی خواستند بیدارتون کنند اشتباهی فرد دیگری را بیدار نکنند .نمیدانم چه ساعتی بود .احساس کردم کسی من را تکان میدهد ،و آهسته میگوید اخوی بلند شو سریع بلند شدم خوشحال شدم که اسم من در امده چند نفر قبل از من هم بیدار شده بودن چون تاریک بود چهرهها پیدا نبود .همه نیروهای دسته ما (دسته یک گروهان الحدید) را بیدار کردند .ما فکر کردیم شاید برای اینکه چینش نیروهای گروهان به هم نخورد یک دسته را بطورکامل
انتخاب کردند و
چون ما دسته یک بودیم دسته ما را انتخاب کردند همه خوشحال بودند آهسته از سنگر خارج شدیم ،مشاهده کردیم که نیروهای دسته دیگر هم جلوی سنگر خودشون ایستادند.بعد از چند دقیقه صدای قرآن بلند شد وسپس اذان گفتند .از کادر گروهان کسی نبود پاسخگو باشد همه همراه با گریه خوشحال بودند ،میگریستد چون از فیض شهادت محروم شده بودند و خوشحال بودند چون سربلند بیرون آمدند .ولی از فرماندهی هم خیلی ناراحت شده بودن چون با احساساتشان بازی شده بود .آن جمعه ،جمعهی متفاوتی شده بود .غروب آن روز آقای رضوی نماینده مردم یزد در مجلس به دیدار رزمندگان در این مقر آمدند از برنامه دیشب هم خبردار شده بودند بچهها را دلداری دادند و گفتند از خدمت امام آمدم .گفتند امام سلام رساندند و به هر نفر یک اسکناس ده تومانی از طرف امام و یک عدد ناخن گیر از طرف خودشون بهمون دادند.